♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!


دیشب باز هم از خواب پریدم


امروز باز هم در کوچه پس کوچه های این شهر خاطرات برایم زنده شد


و مهر بودن خورد ظهر هواسرد بود


اما هوای دل من ابری بارانی


غروب از پی چشمان همه گذشتم و گوشه ای پناه بردم



و گریستم آنقدر گریستم که دگر نای نفس کشیدن نماند


پسرکی برایم آب آورد گفت بخور خوردم آه کشیدم


امابعد از رفتنش متوجه شدم همان شازده کوچولوی تنفر من است


امشب تصمیم گرفتم گذشته ام را سیاه کنم


تا دگرگذشته ای نباشد خاطره ای نباشد


نمی دانم فردا چه خواهد شد آیا فردا هم همین می شود



 

و من باز هم می گریم هنوز هم خار گذشته ها در جگرم فرو می رود


*نســــــــــــــــــــــیم*

 

 


نوشته شده در شنبه 29 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:21 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا